اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

خانه بدوشان

 امروز داشتم با قطار زیر زمینی  پیکادیلی بطرف شمال لندن می رفتم. نیمه ها ی روز بود و طبق معمول بعد از ده صبح کوپه ها تقریبن خالی است. یکی از مشکلاتی که در وسایل نقلیه ی عمومی لندن وجود دارد حضور خانه بدوشانی است که هیچوقت حمام نمی روند و زندگی شان درچند کیسه پلاستیکی که با خود حمل می کنند خلاصه می شود. شب را زیر سر پناه در ورودی فروشگاه های زنجیره ای بیتوته می کنند. غذایشان را مثل سگ های ولگرد توی زباله ها جستجو می کنند.

  اگر سیگاری باشند ته سیگار هایی را که توی پیاده رو پیدا می کنند می کشند.  و اگر کسی از راه دلسوزی به آنها پولی بدهد آبجو می خرند و مست می کنند.. لباس شان را هیچ وقت نمی شویند و آنقدر کثیف است که رنگ پارچه آن تیره و محو شده است . از کنارشان که رد میشوی بوی گند به مشام می خورد. کمتر کسی پیدا می شود که لحظه ای بتواند کنار شان بنشیند و تحمل شان کند.

 بعضی از این خانه به دوشان اگر در ایستگاه های قطار بلیط روزانه ای  پیدا کنند سوار قطار می شوند و صندلی های  قطار ها و اتوبوس ها برای چرت زدن روزانه شان راحت ترین وسیله است. پایشان را روی هم می اندازند . ته مانده بطری های شراب و قوطی های آبجو را که توی زباله ها پیدا کرده اند سر می کشند. مست  می کنند و چرت می زنند. اگر ادرارشان بگیرد همانطور که نشسته اند خودشان را خالی می کنند.

 من  همیشه قبل از اینکه بنشینم با دست صندلی را امتحان می کنم که ببینم خیس نباشد و بوی گند خانه بدوشی ندهد. کسانی که به این موضوع آگاهی ندرند  ممکن است این  حرکات من برایشان غیر عادی بنماید.

 روی یکی از صندلی هایی که  امتحان کردم نشستم . خانمی که  در صندلی مقابل من نشسته بود بلند شد و رفت در چند صندلی دور از  دید من نشست. احساس کردم بو کشیدن و دست کشیدن من  به صندلی برای او غیر عادی بوده است.  خواستم بروم روبرویش بنشیم و برایش علت این کارم را توضیح بدهم. اما گرچه این کار در آن لحظه و موقعیت درست به نظر می رسید اما  از انجام آن خودداری کردم.  چون فکر کردم شاید بیشتر سبب نگرانی و وحشت اش شوم.

 کتابی از کیفم در آوردم که بخوانم. آه از نهادم بر آمد. یادم افتاد که عینک مطالعه ام را منزل جا گذاشته  ام.  تا مقصد بیست و دو ایستگاه را می بایستی طی می کردم . اگر قطار  فاصله بین هر  ایستگاه را تا ایستگاه بعدی در عرض دو دقیقه طی کند تقریبن چهل و چهار دقیقه دیگر باید به مقصد برسم. لحظه ها چه دیر می گذرند وقتی ذهن آدمی مشغولیتی ندارد.

  در ایستگاه بعدی دختر خانمی سوار شد و در صندلی مقابل من نشست. صورت گرد و پوست ظریفی داشت گونه هایش گل انداخته بود . موهای بلند فر دارش تا روی شانه های عریان اش پایین آمده بود. کلاهی مدور به سر داشت که با پر طاوس تزیین شده بود . لب هایش را با روژ لب قرمز  رنگ کرده بود. مژه های بلندش را ریمل زده بود. کیف دستی اش که احتمالن از چرم گاو بود  با دست چپ روی سینه بر آمده اش نگهداشته بود. دامنی کوتاه تا بالای رانهایش به تن داشت که وقتی نشست بیشتر به عقب رفت. دامن اش از پوست مار بود. نگاهی به من کرد. پاهایش را روی هم انداخت . دیدم کفش پاشنه بلندی که به پا داشت نیز از پوست مار و همرنگ و هماهنگ دامنش.  اندام خوش تراش و زیبای او در پوشش پوست مار برایم بسی چندش آور و غیر تحمل بود. احساس می کردم که او مار بوآ است که دارد پوست می اندازد و هر آن ممکن است به شکل اصلی خود در آید و بطرف من بخزد . انتظار داشتم هر آن از ورای آن لب های سرخ و زیبایش زبانی مثل مار بیرون بیاید. و یا نیش زهر آگین اش نمایان شود. از ذهن ام می گذشت که نکند لبان قرمزش از خون حیوان و یا انسانی که بلعیده رنگ گرفته باشد.

 فکر کردم از مقابل اش بلند شوم و برو م دور از دسترس او بنشینم.  یاد خانمی افتادم که قبلن به خاطر رفتار من بلند شده بود و رفته بود چند صندلی آنطرف تر نشسته بود. فکر کردم اگر جایم را عوض کنم  آن خانم صد در صد باورش  می شود که دیوانه ام. به هر حال با دلهره از جایم تکان نخوردم .

 در ایستگاه بعدی زنی سوار شد و آمد کنار آن دختر خانم نشست. موهای کوتاه پسرانه داشت. کت اش از پوست بره بود که پشم های فری و  سفید آن به صورت کشیده اش  جلوه ای خاص می داد. دور گردنش پوست روباه انداخته بود و که دم آن از شانه اش آویزان بود و کله روباه با آن چشم ها خشک شده ی مظلومش روی سینه زن به کت اش سنجاق شده بود.  

در چند صندلی آن طرف تر مردی نشسته بود که ریش جو گندمی کوتاهی داشت. و تسبیحی از عاج فیل به دست داشت . زیر لب چیز هایی را ذکر می کرد و تسبیح ر ا با انگشت شست خود یک به یک به عقب می برد.  با خودم فکر کردم در چه جنگلی زندگی می کنم

به کفشم نگاه کردم که از چرم گاو بود . ساندویچی که در کیف دستی ام داشتم از گوشت مرغ بود. روی صندلی یی که نشسته بودم از الیاف پلاستیکی بود که از نفت تهیه شده بود. نفتی که از جسد دایناسور ها در طول قرن ها بدست آمده.  رنگ ها , روکش سیم های برق , کف پوش ها و روکش چراغ و هر آنچه که در اطراف خود می دیدم از فراورده های نفتی بود.  لباسی که به تن داشتم از جنس پلی استر و حتی کرمی که برای نرم کردن پوست به دستم زده بودم از نفت بود. از نفت یعنی خون و گوشت و پوست موجودات ماقبل تاریخ.

 در طول زندگی خویش هیج حیوانی را ندیده ام موجود دیگری را بکشد و از پوست آن برای تزیین و زیبایی خود استفاده کند. اما انسان در حماقت و نادانی خود دست به چه کار هایی که نمی زند.  در این جنگل زند٫گی از اینکه گوشتخوارم از خودم بدم آمد.

 فریدون