اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

سکوت آخرین کلام مان بود

گفتم جام زندگی لبریز  از اجبار هاست. نگاه معنی داری کرد و گفت «تو هم مث بقیه داری شعر می گی.  حالا اجبار یا اختیار. چه فرقی می کنه . زندگی همینه که هست. » گفتم «خب تو آزادی هر جوری که دلت میخواد در باره من فکر کنی . منم آزادم که حرفاتو یا قبول  کنم یا نکنم. قشنگی زندگی تو همین حق انتخاب هاس. بگذریم، با طرف کنار اومدی؟ »

گفت «دست رو دلم نذار . بذار تو عالم خودم باشم»

 گفتم « نه ، جدی ،جدی چی شد ؟ نتونستین با هم کنار بیاین؟ » 

چشمهایش پر از اشک شد و گفت « خواهش می کنم تنهام بذار»

وقتی داشتم از او دور می شدم دیدم کنار درختی که ایستاده بود سر ش را بآن تکیه داده بود و آرام می گریست.

در این گونه مواقع من نمی دانم چه باید بکنم .  دوستی که از من خواسته رهایش کنم آیا بر خلاف میل اش بایستم و  سعی کنم  با همدلی بار غم  را از دوش اش بردارم و یا به  احترام حرفش تنها یش بگذارم؟

با خودم داشتم فکر می کردم ، کاش سابنا اینجا می بود و حال زار مسعود را می دید. این جدایی ها چقدر سخت است . ما آدم ها قبل از اینکه یکدیگر را بشنا سیم چرا  عاشق می شویم.  خواستم به سابنا زنگ بزنم و جریان را برایش تعریف کنم. اما فکر کردم شاید تلفن زدن در چنین موقعیتی درست نباشد. 

روز بعد که به دیدن مسعود رفتم گفتند دست به  خود کشی زده و...

دو دستی زدم تو سرم . زار زار زدم زیر گریه. در آن لحظه کوتاه هزار جور فکر از سرم گذشت . با خودم گفتم اگر تنهایش نگذاشته بودم اینطور نمی شد. کاش به حرفش گوش نکرده بودم.   برادرش دستم را گرفت برد داخل  و گفت« ناراحت نباش خوشبختانه زود به دادش رسیدن و الان در بیمارستان بستریه»

زنگ زدم به سابنا و تا خواستم را جع به مسعود با او صحبت کنم  گقت « می دونم. »

پرسیدم «تو از کجا می دونی ؟»

- «مسعود خودش دیروز زنگ زد. »

- « چی گفت ؟»

- «در حالی که صدای  هق هق گریه ش میومد و به سختی حرف می زد ،شنیدم که می گفت   بی تو  نمی تونم به زندگیم ادامه بدم زنگ زدم که برای همیشه باهات خدا حافظی کنم و بعد تلفن رو قطع کرد.»

سابنا در ادامه صحبت اش گفت:

- به دلم برات شده بود که ممکنه بلایی به سر خودش بیاره  . همیشه می گفت روز جدایی مون روز مرگه اونه . فورن تاکسی گرفتم رفتم پیشش. حدس می زدم وقتی غم تو دلش تلمبار  میشه معمولن کجا میره. حدس ام درست بود. وقتی رسیدم دیدم  اون، اونجا زیر همون درختی که باهم آشنا شده بودیم  روی زمین دراز به دراز افتاده و کف از دهنش بیرون زده بود. فورن بردمش بیمارستان و معد-ش  رو شستشو دادن .

پرسیدم «حالا کجایی؟»

گفت: «تو بیمارستان،  کنار تختش . سرم بهش وصل کردن . ..»



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد