اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

این روز ها


از لابلای انگشتان احساس
و آوای  دلتنگی ها که نمی رسد بگوش
و ز نگاه  های عابرین  خموش
وز بستر سرد آغوش
وازه های تنهایی می بارد
و اندرین فصل  پاییز

آسمان دل گرچه شیداشت

اما گریان و نتهاست


فریدون

مثل گوسفند

 

 

وقتی به عیادت اش رفتم ، روی تخت دراز کشیده بود . سروم بهش وصل بود. تعدادی لوله و سیم به سینه، مج دست و بینی اش وصل بود و مانیتور ها ضربان قلب ، ارقام و اشکالی را که از آن سر در نمی آوردم نشان می داند.

  

ظاهرن حالش بهتر از چند رور قبل بود . چشمانش بی رمق و نیمه باز نبود . مردمک چشمانش سر جایش بود . لب هایش از کبودی به حالت عادی برگشته بود .

 

پرسیدم  «حالت چطوره » . کمی به من خیره شد  و بعد سکوت را شکست و گفت « یه کمی بهترم . اما هنوز کله  آدم های معمولی رو  گوسفند می ببیینم» داشت خنده ام می گرفت. اما جلو خنده ام را به سختی گرفتم  . نمی خواستم مرا نیز گوسفند ببیند.  بعد از مدتی مکث،  وقتی خنده راحت ام گذاشت پرسیدم « پرستار ها را چه شکلی می بینی؟ » نگاهی به سقف انداخت و سرفه کوتاهی کرد و گفت « دراکولا  می بینم که مرتب خون می گیرند»

 

- دکتر ها را چه شکلی می بینی؟

- شکل قصاب ها که مرتب کارت هایشان را تیز می کنند

- رییس بخش چی ؟

- اون کله اش شبیه اولاغه . دائم  عر عر می کنه

- این حیوناتی که به نظرت میاد...

 

وسط حرفم پرید و گفت :  

- به نظرم نمیاد. واقعن این ها رو با دوتا چشمام می بینم.

- این حیونا رو چه رنگی می بینی؟

- توی حیونا که تبعیض نژادی وجود نداره . خر، هر جا که باشه خره .

 

خیلی دلم می خواست بدانم مرا  چه شکلی  می بیند . اما جرات نمی کردم بپرسم . چون وحشت داشتم مرا  احتمالن   شبیه حیوانی ببیند که باب میل ام نیست .

 

مدتی بین مان سکوت بر قرار شد . پرستار آمد چند تا قرص با یک لیوان آب به دست اش داد و رفت .قرص ها را به دهان انداخت . آب پشتش کرد و قورت داد.  تا جایی که لوله ها و سیم ها اجاز میداد خودش را  بطرف شانه چپ کشید و جا بجا شد و نفس عمیقی کشید . نگاهی به زانو های من کرد و پرسید « می دونی تو چه شکلی شدی؟

 

می خواستم بگویم « تو رو  خدا نگو شکل چه حیونی شدم. حالمو نگیر» . اما صدا در گلو یم شکست و سکوت لب هایم را بست . او هنوز نگاهش به زانو هایم بود و چهره ملتمسانه مرا نمی دید که  با ایما اشاره  می خواستم بگویم  از گفتن دست بردارد.  همانطور که به زانو هایم با چشمایی که شبیه چشم های مصنوعی بود خیره شده بود گفت « تو مثل ...»

 

با اشاره و حرکات  دست به او حالی کردم که چند دقیقه دست نگهدارد . به سرعت از اطاق بیرون آمدم.  بدنم داغ شده بود .  عرق کرده بودم حالم داشت به هم می خورد.  توی راهرو  پرستار را دیدم. از او یک لیوان آب گرفتم و یک راست سر کشیدم. چند نفس عمیق کشیدم . پرستار با تعچب داشت مرا نگاه می کرد . با خودم گفتم «راستی پرستار منو شکل چه حیونی می بینه .» دلم می خواستم بپرسم. اما چطوری می توانستم چنین سئوالی را از پرستار بکنم.  از او تشکر کردم و به طرف  اطاق به راه افتادم . حالم کمی بهتر شده بود . تصمیم گرفتم وقتی برگردم  موضوع را عوض کنم و در باره  اخبار روز صحبت کنم.  اصلن او چه حقی دارد که آدم ها را شکل خودشان نبیند و شبیه حیوان ها ببیند.  من ابدن دوست ندارم مرا مثل یک آدم معمولی  بشکل یک گوسفند ببیند.   راستی سیاستمداران را چه شکلی می بیند ؟  توی این افکار بودم که به کنار تخت اش نزدیک شدم . و قبل از این که لب به سخن بگشاید گفتم « به اخبار گوش کرده ای؟ می دونی.. »  قبل از این که حرفم تمام شود گفت « تو مثل... تو مثل.. »

 

پرستار  بخش وارد شد و  تب سنج را زیر زبانش گذاشت  و در حالیکه ساعتش را نگاه می کرد نبض اش را گرفت و از من خواست موقتن اطاق را ترک کنم. تا آمپول را به باسن  اش را بزند.

 

فریدون