اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

روزمرگی

این چه روزمرگیست که  ساندویچ بخوری، قهوه ای از روی عادت بنوشی، و کتابی را از زور تنهایی بخوانی، به امید این که غم هایت در همدلی های شخصیت های رمان محو شود؟

این چه روز مرگی ست که روز و شب سگ دو بزنی تا بتوانی صورت حساب های عقب افتاده را بپردازی تا بتوانی کمی از بار نگرانی هایت بکاهی؟
این چه روز مرگی ست که هیچکس  و حتی رفیق راهت،حرف دلت را نمی فهمد و تو سرانجام به این نتیجه می رسی که باید سکوت کنی و برای اینکه کسی از تو نرنجد تنهایی را برگزینی؟

این چه روز مرگی ست که وقتی  راز دلت را با صمیمی ترین دوستت در میان می گذاری،  بعد دیری نمی پاید که در می یابی، تنها کسی که رازت را نمی داند خواجه حافظ شیراز است؟

یاد آن قدیم ندیم ها و خانه پدری بخیر . تو از امروز باید تصمیم بگیری که جهت فکری ات را عوض کنی.   باید از لحظه هایی که پر از  اندو ه و نابردباریست فاصله بگیری .

باید دلت  بخواهد باز در ایوان خانه پدری بنشینی و پرنده خیالت را پرواز بدهی. تو باید برای آش جو که مادر با برگ مو می پخت تنگ شود. باید  دلت برای فیلم گنج قارون و آواز فردین با چهچه ایرج تنگ بشود .

باید ویار بستنی و پالوده کنی.  باید دلت  برای بازی الک دولک تنگ شود .  باید  باید برای صدای پسر بچه همسایه تنگ شود  که گریه کنان ناله می کرد « ننه من گشنمه . یه لقمه نون به من بده » و مادرش داد می زد « خفه شی ایشاله . صبر کن تا بابات بیاد » اما بچه مثل اینکه صدای گرسنه گی شکمش را بلندتر از صدای مادر ش می شنید و باز بلند تر گریه می کرد و می گفت « ما مان من گشنمه..»

من باید دلم برای  نان بربری دو آتشه خشخاشی با پنیر تبریز و سبزی خوردنی که از باغچه می چیدم لک بزند .

من باید دلم  برای حسن تنگ شود که با صدایی رسا توی راه کرج می خواند: اشک من هویدا شد دیده ام چو دریا شد در میان اشک من سایه تو پیـــــدا شد موج آتشی از غم زان میانه برپــــا شد ... و وقتی با شور هیجان از کارگرانی  که حقوق شان عقب افتاده بود صحبت می کرد اشک در چشمانش حلقه می زد و آنچنان با حرارت صحبت می کرد که گویی چه گوا را زنده شده است.

من دلم باید برای رفیق کوروش تنگ شود که کتاب های ممنوعه را از طرق حسن به من می داد و من انها را با روزنامه جلد می کردم و روی شان می نوشتم  جبر و مثلثات.

من دلم باید برای اب جو ارگو وژامبون مغازه هامبارسون تنگ شود.

دلم باید  برای آفتاب گر م بهار زیر درخت نارون و جیک جیک گنجشک ها تنگ شود. دلم باید برای دختر همسای که در نگاهش هزاران غرل و ترانه بود  و در خرامیدن اش دنیایی از راز هستی نهفته بود تنگ شود

اما باید یادم باشد هیچ وقت دلم برای سین جین های  ساواک و سرهنگ های قلابی  که یکدیگر را دکتر مهندس صدا می زدند  تنگ نشود. و هیچوقت دلم نخواهد به گذشته ای برگردم که برای گرفتن المثنی شناسنامه، مدت ها دور سر گردانده می شدم و متصدی مدام  امروز فردا می کرد و وقتی اعتراض کردم، گفت« یه چیزی بدهید که از دست مبارک تا دش کرده باشیم»  و بی درنگ، با وقاهت   کشو میز ش را می کشید و من ناچار  چند تومانی در آن می انداختم  و او از همان کشو المثنی شناسنامه ام را که از قبل آماده شده بود در می آورد و به دستم می داد و بلا فاصله رویش را برمی گرداند و  می گفت نفر بعدی
. فریدون