-
باز این منم
13 فروردین 1393 09:05
باز این منم ، نشسته در جنگل انتظار پلنگ وحشی درون من کجا گیرد آرام با عشقی ناپایدار؟ در حسرت بوسه های گرم و آتشین، جانم تشنه است، تشنه ی نوازش های بی شمار پر می کشد به هرسو پرنده خیال می تپد دل، در ظلمت شب، چه بی قرار ، چه بی قرار!!! فریدون
-
روزمرگی
30 فروردین 1392 23:05
این چه روزمرگیست که ساندویچ بخوری، قهوه ای از روی عادت بنوشی، و کتابی را از زور تنهایی بخوانی، به امید این که غم هایت در همدلی های شخصیت های رمان محو شود؟ این چه روز مرگی ست که روز و شب سگ دو بزنی تا بتوانی صورت حساب های عقب افتاده را بپردازی تا بتوانی کمی از بار نگرانی هایت بکاهی؟ این چه روز مرگی ست که هیچکس و حتی...
-
این روز ها
15 آبان 1391 23:42
از لابلای انگشتان احساس و آوای دلتنگی ها که نمی رسد بگوش و ز نگاه های عابرین خموش وز بستر سرد آغوش وازه های تنهایی می بارد و اندرین فصل پاییز آسمان دل گرچه شیداشت اما گریان و نتهاست فریدون
-
مثل گوسفند
1 آبان 1391 02:37
Normal 0 false false false EN-GB X-NONE AR-SA وقتی به عیادت اش رفتم ، روی تخت دراز کشیده بود . سروم بهش وصل بود. تعدادی لوله و سیم به سینه، مج دست و بینی اش وصل بود و مانیتور ها ضربان قلب ، ارقام و اشکالی را که از آن سر در نمی آوردم نشان می داند. ظاهرن حالش بهتر از چند رور قبل بود . چشمانش بی رمق و نیمه باز نبود ....
-
قطار تنهایی
23 مهر 1391 09:05
سالهاست از قطار تنهایی من افسرده گی، دلتنگی، بی قراری، رنج پیاده می شود اما هنوز این قطار پر از مسافر است. فریدون
-
کمک
15 دی 1389 00:52
پسرم ٬ تریلور، درست قبل از این که نزد خانم لیفولت، شروع به کار کنم، کشته شد. تریلور سال ۲۴ بیشتر نداشت. این سن بهترین دوران زندگی یک شخص است. ۲۴ سال عمری چندانی نیست در این دنیا. او برای خودش آپارتمان کوچکی در خیابان فولی گرفته بود. با دختر خوبی به نام فرانسیس آشنا شده بود . دلم می خواست آنها با هم ازدواج می کردند....
-
راز طبیعت و نگاه تو
24 آبان 1389 19:09
مرا ببر به دامنه سکوت به مزرعه آرامش به راز شکوهمند طبیعت زیبا به آغوش مهربان خاک به مهربانی بوسه های گرم لبانت به عاشقانه ترین لحظه های با هم بودن کنار چشمه ای با هم غنودن به همره نغمه پرنده گان شنودن فریدون
-
دیار تعلق ها
18 تیر 1389 01:45
در این کویر سوزان مگر نمی بارد دگر باران؟ به جز اندوهگینِ اشک یاران کوله بار دلبستگی ها بر دوش به راهی نهاده اند پای که در آن، نه نشانی ست از زادگاه نه از توفان های گاه و بیگاه در این راه، پشت سر اما دلی بر جای مانده قطره اشکی بر خاک چکیده کجا می روی ای کاروانِ خسته تو روزگاری به مانندِ عقابی بلند پرواز خیالِ پرواز...
-
تو
30 اردیبهشت 1389 06:05
آسمان دور خورشید پشت ابر کنار ساحل هماهنگ بی قراری موج تنهاییی دل کجایی ای همیشه آشنا ای همیشه با من اما دور از من فریدون
-
رویا
27 دی 1388 00:27
صحنه :سر شب است . احمد و همسرش پریسا٬ روبروی هم در اطاق پذیرایی نشسته اند. تلفن کنار مبلی که احمد روی آن نشسته است روی میز کوچکی قرار دارد . تلفن زنگ می زند . احمد گوشی بر میدارد . احمد: الو ؟ رویا: سلام. خوبی عزیزم؟ پریسا- کیه احمد- خواهرمه رویا- من خواهرت نیستم . من رویام پریسا – کدومشون؟ احمد – خواهر کوچکم پریسا-...
-
خوشه پروین
15 آذر 1388 23:43
چو لیلی ننماید رخ از پی شیرین روم چو شادی ننماید رخ به روزگار دیرین روم گر به این فسانه نتوان دل خوش داشت پی افسانه دیگر از ماه به پروین روم فریدون وحیدی
-
فریاد من
25 خرداد 1388 00:00
نازنینم , ای دیار آریایی در سرسام این قرن خونین زیر سایه های غمیگین و درد در بهت بحرانی پر شگرد میان آتش و خون در میدان نبرد چه می کنی نازنیم . درین لحظه های واژگون دلم هوای بودن با تو را دارد با تو در کرانه های آرام زندگی در ساحل آشنایی ها زیر بام صلح و آزادی فریدون
-
رباط ها
10 فروردین 1388 05:14
خواب دیدم که بر فراز دشت ها ، چشمه ها و کوه ها پرواز می کردم. مثل خورشید گاه پشت ابر ها پنهان می شدم و گاه در پهنه آسمان آبی پر می کشیدم. با شکوهی شادمانه روی ابر ها می نوشتم صلح ، آزادی ، مهربانی . دشت سر سبز بود . چشمه ها لبریز از آب بودند. خورشید از پشت ابر ها سرک می کشید و بر کوه و دشت و صحرا می تابید. روی تپه ها٬...
-
رهای عزیز
8 فروردین 1388 07:23
در برایتون خبری نیست. تنهایی و غم دوری از تو مرا به آنجا می کشد. هفته گذشته رفته بودم٬ تا از نزدیک با یادی از تو٬ خاطراتم را ورق بزنم. نمیدانی آسمان ابری این شهر ساحلی٬ بدون تو چقدر غمگین بود. مدتی کنار ساحل نشستم . آدم هایی می آمدند و می رفتند. به دختر و پسر هایی که دست در دست هم در ساحل قدم می زدند٬ با حسرت نگاه می...
-
ای هم آشیانه دیرین
7 فروردین 1388 08:45
گاه که وسوسه به هر سو می کشاندم به عقل گویم: با تو ام دل فریاد بر آرد: ای نغمه ناخوشایند میعاد من و تو در کدامین شب ویران٬ از یاد رفت؟ می گویم: در کوره راه عمر آنجا که تو پیوستی به توفان و من به دریا فریدون
-
نوای نی
28 بهمن 1387 14:04
من خواب دیدم از درون بطری سبز رنگی ، پرنده ای بیرون آمد و بر لبه آن نشست. نظری به اطراف انداخت و وقتی نگاهش به من افتاد شروع کرد به خواندن آوازی عمگین. صدایش شبیه آوای سوزناک نی بود. من چنین آهنگ های غمگینی را در دوران کودکی در کوه پایه ها شنیده بودم . جایی که چوپانان نی را شاید برای تنهایی دل شان و یا رمه هایشان می...
-
سکوت آخرین کلام مان بود
14 بهمن 1387 18:58
گفتم جام زندگی لبریز از اجبار هاست. نگاه معنی داری کرد و گفت «تو هم مث بقیه داری شعر می گی. حالا اجبار یا اختیار. چه فرقی می کنه . زندگی همینه که هست. » گفتم «خب تو آزادی هر جوری که دلت میخواد در باره من فکر کنی . منم آزادم که حرفاتو یا قبول کنم یا نکنم. قشنگی زندگی تو همین حق انتخاب هاس. بگذریم، با طرف کنار اومدی؟ »...
-
فرناندو
21 آذر 1387 12:15
فرنادو ، همکلاسی ام، پسر جوان ایتالیایی بود که برای یاد گرفتن زبان فرانسه به پاریس آمده بود . او هم مجبور بود برای امرار معاش و ادامه تحصیل مثل من اوقات آخر هفته را کار کند. همیشه دلم می خواسته است مستقل، بی آنکه به کسی تکیه کنم و یا کسی به من تکیه کند زندگی کنم. در دوران دانشجوئی در پاریس خلاف این میل باطنی خویش به...
-
خارج از مرز
9 آبان 1387 21:50
من به مرز هائی می اندیشم که از جنس محبت است. من به تفاوت هائی می اندیشم که معیارش عشق به انسانیت است عشق به رهایی ست عشق به دانش و خرد است من امروز همجو چشمه می جوشم و بسان موج دریا می خروشم تا با تو ای فریاد رهایی در آمیزم فریدون
-
خانه بدوشان
5 شهریور 1387 21:16
امروز داشتم با قطار زیر زمینی پیکادیلی بطرف شمال لندن می رفتم. نیمه ها ی روز بود و طبق معمول بعد از ده صبح کوپه ها تقریبن خالی است. یکی از مشکلاتی که در وسایل نقلیه ی عمومی لندن وجود دارد حضور خانه بدوشانی است که هیچوقت حمام نمی روند و زندگی شان درچند کیسه پلاستیکی که با خود حمل می کنند خلاصه می شود. شب را زیر سر پناه...
-
حوری بهشتی
13 مرداد 1387 09:41
O Dear Nymph Empty me in the ocean of your love Fill me with your passions, Fill me with peace, calmness, and beauties of life Show me blue sky, shining stars Take me to the hills of happiness Quench my thirsts and desires Bring equality and peace on to the earth Remove tears from the face of the world You’re...
-
دریا
31 تیر 1387 07:37
در یـــــــــــــــــــــــــــــا من از افق دور دست ترا از پنجره ی تمنا خواهم دید گلی سرخ از یاد تو از افق خونین خواهم چید بسوی تو , با بالهای خیال بروی غروب و دریا پر خواهم کشید فریدون ============= مه من بشنو از تنهایی این شب دلم چه فریاد می کند به هرسو می شوم باز ترا یاد می کند پروانه را گریزی جز پریدن گرد شمع...
-
شهد انگور
12 تیر 1387 22:43
اگر تابستان می گریزد و پاییز می آید جام خزان از غم و اندوه لبریز می آید من و یار به بوسه ای از این گذر ٬ گذر کنیم بکام ما خون رزان مستانه و سرریز می آید * * اگر آن نازنین را در آغوش می داشتم بوسه ها بر لبان مهر نوشش می کاشتم وگر روزگار ورقی از توصیف عشق می خواست من از دوست داشتن اش دیوانی می نگاشتم فریدون
-
هوش هیجانی
18 فروردین 1387 22:28
نام کتاب: هوش هیجانی Emotional Intelligence زبان: انگلیسی تعداد صفحات: 352 نویسنده: دانیل گلمن Daniel Goleman ناشر: بلومز بری Bloomsbury - لندن اولین چاپ در انگلستان: 1996 ====================== هیجان برای چه نقش احساسات ما در تصمیم گیری هایمان بهمان اندازه - و اغلب بیشتر از- نقشی است که منطق و تفکرات مان در این رابطه...
-
ای نازنین
5 اسفند 1386 09:10
در آسمان گرم احساس ابری پر بارم کجا ی سرزمین عشق ابرم را ببارم گیاه دوست داشتن را در بغل دارم ای نازنین کجای قلب یار آنرا بکارم فریدون
-
برف
13 بهمن 1386 07:54
. برف می بارد بر تن سرد دشت و شاخسار نزدیکی های صبح است هنوز چشمان من بیدار از پنجره تا چشم کار می کند برف است و تنهایی می اندیشم کی میرسد وقت دیدار فریدون
-
جورج ویلهلم فردریخ هگل (1831- 1770)
11 بهمن 1386 11:19
. می گویند که هگل فیلسوف آلمانی معتقد بوده است که تاریخ گزارش گر شرح وقایع مبارزات طبقاتی است نه روز نگار حوادث . روزی که اختلاف طبقاطی پایان یابد آنروز پایان تاریخ است آیا این گفته به نطر شما درست است؟
-
زندگی زیباست
6 بهمن 1386 22:25
بر قله کوهی رفیع ایستاده بودم. دیگر تپشی در سینه ام احساس نمی کردم. پایان بی قراری ها بود و آغاز رفتن . قلبم بصورت کبوتر سپیدی بر انگشت سبابه دست چپم نشسته بود. میخواستم با سقوط آزاد از آن اوج به پایان زندگی ام برسم . کبوتر از روی دستم پر کشید و رفت روی صخره ای نشست. رفتم که با کبوتر قلبم و زندگی وداع بگویم. در آن...
-
سحر خیز باش تا کامروا باشی
2 بهمن 1386 14:45
ساعت شش صبح از خواب بیدارشدم. لباسم را پوشیدم از در زدم بیرون. در ایستگاه قطار به کارگرانی که ایستگاه را نظافت می کردند سلام کردم و سال نو را به آنها تبریک گفتم . یکی از آنها با اشاره ای به هوا گفت «سال نو با این هوای بارونی در این وقت صبح کجاش مبارکه» . اصلن انتظار چنین سئوالی در این وقت صبح را نداشتم . جا خوردم...