بر قله کوهی رفیع ایستاده بودم. دیگر تپشی در سینه ام احساس نمی کردم. پایان بی قراری ها بود و آغاز رفتن . قلبم بصورت کبوتر سپیدی بر انگشت سبابه دست چپم نشسته بود. میخواستم با سقوط آزاد از آن اوج به پایان زندگی ام برسم . کبوتر از روی دستم پر کشید و رفت روی صخره ای نشست.
رفتم که با کبوتر قلبم و زندگی وداع بگویم. در آن هوای گرم تابستان در شکاف صخره نهالی را دیدم که با وزش نسیم آرام آرام سر تکان میداد . در حیرت ماندم که آن نهال چگونه در آن محیط خشک و زیر تیغ آفتاب سوزان در شکاف آن صخره به بودن و زندگی کردن می اندیشد .
نهال در مقابل نگاه حیرت زده من به زبان آمد و گفت :
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست *
دراینجا بود که آسمان برایم رنگی زیبا به خود گرفت . تکّه ابر ها به حرکت در آمدند. بالهای کبوتر بصورت تاجی بر سر نهال نشست. و بدن او به صورت قلب در آمد و به درون سینه ام خزید . من با بلند کردن دستهایم به بالای سرم به پرواز در آمدم و به شهر برگشتم و به رختخواب خود رفتم . با تپش آرام قلبم از خواب بیدارشدم.
فریدون
======================
* شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی