اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

رباط ها

خواب دیدم که بر فراز دشت ها ، چشمه ها و کوه ها پرواز می کردم. مثل خورشید گاه پشت ابر ها پنهان می شدم و گاه در پهنه آسمان آبی پر می کشیدم. با شکوهی شادمانه  روی ابر ها می نوشتم صلح ، آزادی ، مهربانی.

دشت سر سبز بود . چشمه ها لبریز از آب بودند. خورشید از پشت ابر ها سرک می کشید و بر کوه و دشت و صحرا  می تابید. روی تپه ها٬  لاله های سرخ به همراه نسیم ناز ناز سر تکان می دادند . کبوتر ها پیام صلح ،آزادی و مهربانی را برای مردم جهان می بردند . پیام جهانی بی مرز ، پیام جهانی سرشار از عدالت و رفاه اجتماعی شعار روز بود.

 مردم شاد و سرشار از انرژی  هریک مشغول کاری بودند. ناگهان صدای غرشی را از پشت سر شنیدم. برگشتم و دیدم دو رباط پرنده به سرعت بسوی من می آیند. قیافه هایشان خشمگین بود و منقارشان خون آلوذ.

نمیدانستم چه بایست می کردم. با یک خیز به پشت ابر ها رفتم تا آنها رد شوند. وقتی از ابر ها می خواستند بگذرند از برخورد ابر به بدن شان جرقه ای متصاعد می شد و از سرعت شان می کاست . گویی عبور از ابر را دوست نداشتند .  منقار بد ترکیب  فلزی شان تکانی خورد و نعره ای  خشم آگین امر کرد که بایست. با یک حرکت سریع به زیر ابر آمدم .  دیدم این بار از ابر عبور نکردند از پشت ابرها به سرعت رفتند به جایی که ابر نبود و از آنجا پایین آمدند و باز دنبال من کردند .  نزدیک من که رسیدند  تکه ابری شروع به باریدن کرد. در میان قطره های بارا ن آرام آرام به زمین برگشتم . و رباط ها در اثر خیس شدن آتش گرفتند و دود شدند و به هوا رفتند.

 از بین جمعیت چند نفر آدم آهنی با مسلسل به من حمله کردند,  مرا دستگیر کردند و به تونلی خارج از شهر بردند . داخل تونل اطاق هایی بشکل های پنج ضلعی با رنگ های تیره بنا شده بود . در یکی از اطاق ها چشم هایم را بستند. از آنجا مرا به اطاقی بردند که صدای جیغ و ناله می آمد . 

 از خواب پریدم . دیدم کسی دارد  محکم  در می زند.  رفتم در را باز کردم. صاحبخانه بود. اجاره اش را می خواست.

دلم می خواست یک روزی مردم دنیا از  کابوس مالکیت خصوصی بیدار شوند و کسی صاحب چیزی نباشد.  کسی برای سر پناهش مجبور نباشد اجاره و یا وام بانکی پرداخت کند.

فریدون



رهای عزیز

 

در برایتون خبری نیست. تنهایی و غم دوری از تو مرا به آنجا می کشد.  هفته گذشته رفته بودم٬  تا از نزدیک با یادی از تو٬ خاطراتم را ورق بزنم. نمیدانی آسمان ابری این شهر ساحلی٬ بدون تو چقدر غمگین بود. مدتی کنار ساحل نشستم . آدم هایی می آمدند و می رفتند. به دختر و پسر هایی که دست در دست هم در ساحل  قدم می زدند٬ با حسرت نگاه می کردم. بد جوری دلم هوای ترا کرده بود. دلم می خواست کنارم می بودی.

 

غروب بود. در افق دور دست خورشید٬ زیر تکه ابرهای کبود پنهان شده بود. دریا مثل دل من٬ بی قرار و توفانی بود. باد می وزید. زن هایی که موهای بلند داشتند٬ باد موهایشان را پریشان می کرد. تو کجا بودی تا باد خرمن گیسوانت را شانه کند. و تو بگویی سردم است و من ترا گرم در آغوش بگیرم و تشنگی لب هایت را ببوسم.

 

در بعد از ظهر قبل از اینکه به ساحل بروم٬ به بازارچه و فروشگاه هایی که باهم رفته بودیم سر زدم . جای تو همه جا خالی بود. در کافه ای که با هم رفته بودیم٬ رفتم و  به یادت  قهوه ای سفارش دادم. در آن گوشه دنج کافه روی همان صندلی که تو قبلن نشسته بودی نشستم و فنجان قهوه را همانطوری که تو در دست می گیری دو دستی در دست گرفتم و آرنجم را به میز تکیه دادم . غرق در رویا هایم شدم. به تو فکر می کردم. به نگاه تو .به لبخند تو .  به صدای خنده های تو  که در ذهن ام شکوفنده زیباست

 

یادم می آید که می گفتی " در ایران دولت در همه کارای آدم دخالت می کنه . تو پوشاک,  تو خورد و خوراک, تو تفکر و ایمان. دولت وکیل و وصی بهشت و جهنم آدمه. زنها نه تنها از طرف  دولت بلکه از طرف پدر و برادر و اقوام هم کنترل می شن. همه هم و غم شون اینه  که یه تار موی زن بیرون نیفته"

 

از اینکه زنها اینقدر تحت فشارند ناراحت بودی. این حرف ها را آنچنان با احساس بیان می کردی که هنگام بیان آن اشک در چشمانت حلقه می زد. در آن لحظه ها که تو از این رنج ها حرف می زدی دلم می خواست جای خدا می بودم و امر می کردم همه چیز به میل تو عوض شود و لبخند بر لبانت بنشیند.

 

اما افسوس که از دست من کاری ساخته نبود. من خودم می دانستم در ایران همه چیز اجباریست. یکی با زور چادر را از سر زنها می کشد و باصطلاح کشف حجاب می کند و دیگری با زور روسری و چادر سر زنها می کند. مشکلات تنها به اینجا ختم نمی شود. فقر و تنگدستی, بی عدالتی و نابرابری های اجتماعی در سطوح مختلف جامعه بیداد می کند.

 

ولی خب رهای عزیزم, اگر اغراق نکرده باشم, انگلیس هم دست کمی از ایران ندارد. چندی پیش پلیس محلی سیاوش را به بهانه تهیج افکار عمومی دستگیر کرد. سیاوش در باره ی تونی بلر٬ نخست وزیر اسبق انگلیس سخنرانی کرده بود و گفته بود که  او عامل جنگ در عراق و افغانستان بوده  چرا او را  به عنوان نماینده صلح در خاورمیانه گماشته شده اند.  از وقتی که پای تونی بلر به این منطقه باز شد چراغ سبز به اسراییل نشان داد تا نوار غزه را هر طوری که  می خواهد بمب باران کند. شرکت های اسلحه سازی هم لابد بعنوان حق زحمه چندین میلیونی در خفا به حسابش واریز کرده اند...


سیاوش مثل اینکه با این سخن رانی هایش توی مخمصه بدی گیر کرده است. پدر و مادرش خیلی نگرانش هستند. برایش وکیل گرفته اند که پرونده اش را دنبال کند.

 

 می بینی اینجا هم آنقدر ها که ما فکر می کنیم آزاد نیست.  اینجا هم قیمت ها روز به روز بالا می رود . بحران اقتصادی برای کارگران است وگرنه صاحبان شرکت ها و تراست ها با بالا بردن قیمت ها نه اینکه بحران اقتصادی را حس نمی کنند بلکه از این جو اقتصادی استفاده می کنند و سرمایه های کلانی به جیب می زنند. دولت هم همسفره ی آنهاست. مالیات های سنگینی را که از ما می گیرد به آنها می بخشد.

 

امروز هم اینجا تظاهرات علیه این بحران اقتصادی است.  در ایران حق تظاهرات نداریم. در اینجا هم  که حق تظاهرات داریم کسی به حرف مان گوش نمی کند.

 

رهای عزیزم  خیلی دلم می خواهد٬ این مسایل و خیلی از چیز های دیگر را با تو در میان بگذارم و نظر تو را بدانم. امروز دو چیز مرا به شرکت در این تظاهرات ترغیب می کند. یکی فشار های اقتصادی و بالا رفتن سرسام آور قیمت ها... و دیگری مشکل تنهایی و غم دوری از تو.  دلم می خواهد معجزه ای رخ بدهد و ترا در صف تظاهرکنندگان ببینم و تنگ در اغوشت بگیرم و بگویم که چقدر دوستت می دارم.

 

فریدون


ای هم آشیانه دیرین


گاه که وسوسه به هر سو می کشاندم
به عقل گویم: با تو ام

دل فریاد بر آرد: ای نغمه ناخوشایند
میعاد من و تو
در کدامین شب ویران٬ از یاد رفت؟

می گویم: در کوره راه عمر
آنجا که تو پیوستی به توفان
و من به دریا

فریدون