در این کویر سوزان
مگر نمی بارد دگر باران؟
به جز اندوهگینِ اشک یاران
کوله بار دلبستگی ها بر دوش
به راهی نهاده اند پای
که در آن،
نه نشانی ست از زادگاه
نه از توفان های گاه و بیگاه
در این راه، پشت سر
اما
دلی بر جای مانده
قطره اشکی بر خاک چکیده
کجا می روی ای کاروانِ خسته
تو روزگاری به مانندِ عقابی بلند پرواز
خیالِ پرواز داشتی
برای آینده ای روشن
گل ناز می کاشتی
چه شد همه آرزو های بارور ِ دشت
به یک توفان، سراسر ویران گشت؟
مگر نمی بارد، دگر باران؟
فریدون
*********
چشم جاده ،
چشم جاده، عبور ِ ما را، در سرخی ِ مخاطره انگیز، تما شا می کرد
ذهن ِ دیروز گرا ، هستی ما را ، هنوز، حاشا می کرد
ما در آن فصل سرد
می رفتیم بسوی کشت زار های امید،
با تصویر دایی یوسف، همراه کاروان های نبرد
اما یک روز، در نابگاهی ِ روزگاری بهت زده
خاکستر شد، خوشه، خوشه، خرمن های امید
برای ما نه سرودی ماند و نه درودی
و ما ماندیم ، پراکنده،
میان خار و حس ها، با افسوس و درد
فریدون
***************
نی که ایستم
خاموش بودم، چون نمی دانستم کیستم
فریاد بر آوردم ، به چه سبب زیستم
توفان غم در دل ، بارانِ اشک بر دیده
غم دل را، بی که بدانی آرام گریستم
آسمان خموش، ابر تیره بر رخسار ماه
فریاد ز معمای زندگی ، آه چیستم؟
گر نبارد باران، و نتابد خورشید، فردا
در ظلم تاریکی ها ، من بی فریاد نیستم
ای آشنای همیشه بیدار ، ای خوبِ من
تار وجود تو را ، با پود جان خویش ریستم
آمدم تا دست در دست تو فریاد کنم هستی را
من همه بنیانِ حرکت ام ، نی که ایستم
**************