اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

اندیشه

شعر و ادبیات و دیگر مقالات Welcome to my world of love and passion

سحر خیز باش تا کامروا باشی

ساعت شش صبح از خواب بیدارشدم. لباسم را پوشیدم از در زدم بیرون. در ایستگاه قطار به کارگرانی که ایستگاه را نظافت می کردند سلام کردم و سال نو را به آنها تبریک گفتم . یکی از آنها با اشاره ای به هوا گفت «سال نو با این هوای بارونی در این وقت صبح کجاش مبارکه»
.
اصلن انتظار چنین سئوالی در این وقت صبح را نداشتم . جا خوردم ونمیدانستم چه باید جواب میدادم . خندیدم گفتم« خب هوا رو کاریش نمیشه کرد. به هر حال خوبی ش اینه که امروز پنج شنبه س ... چیزی به آخر هفته نمونده»
یکی از آنها گفت« آره تمام روز هم پنجشنبه س » و غش غش زد زیر خنده و یکی دیگر از آنها پرسید عید به شما خوش گذشت؟ گفتم بسیار عالی بود . حتی....
پرسید حتی چی ؟
.
قطار آمد فرصت ادامه صحبت نبود خدا حافظی کردم و سوار شدم . توی واگنی که نشسته بودم هیچ مسافری نبود . من تنها نشسته بودم. چند ایستگاه آنطرف تر مرد قد بلند ی با موهای ژولیده که لباسی مندرس بر تن داشت سوار شد . سیگاری که خاموش بود گوشه لبش بود . روی یکی از صندلی های مقابل من نشست. کفش پای راستش را در آورد و چندین بار محکم روی دسته صندلی زد و هر بار که آنرا روی دسته صندلی می زد می گفت« لامصب پامو زخم کرده . پدر سگ حقوقمو نمیده برم واسه خودم کفش بخرم....»

من نگران بودم که مبادا آنرا بطرف من پرتاب کند . ضمن اینکه کتاب رومان « ایدن کلوز » اثر آنیتا شریو را می خواندم زیر چشمی مواظب حرکاتش بودم و آماده بودم که اگر لنگه کفش را بطرف من پرت کند جا خالی بدهم.
.
به آنجای رومان رسیده بودم که نوشته بود " ادیس آمد توی حیاط و نزدیک در آهنی ایستاد جایی که در آهنی به با سیم های محافظ پوشیده شده بود و علف های هرز همه حیاط را گرفته بود. توی دستش یک دسته حوله زرد رنگ بود احتمالن آن حوله ها را سالها فبل خریده بود چون رنگ و رویشان رفته بود . روی حوله رویی اسمی به زبان چینی و یا ژاپنی نوشته شده بود. لابد روزگاری دوستی که به ژاپن و یا چین رفته بوده این حوله ها را برای خانم ادیس هدیه آورده . اندرو نگاهش ارا از حوله ها برگرفت و به خانم ادیس گفت این علف ها خیلی بزرگ شده اند و تمام حیاط را پر کرده اند . من تصمیم دارم انها را بکنم و حیاط را تمیز کنم. خانم ادیس گفت بله هوا خیلی خوب است...»
.
آن مرد قد بلند در حالیکه لنگه کفش اش را تق تق به دسته صندلی می زد و نگاه اش به من بود بزبان انگلیسی با لهجه یوگسلاوی می گفت« برای کار و زندگی به لندن اومدم. چند شبه خواب درستی به چشمام نرفته . هوا سرده .سر پناهی ندارم . صاحب کارم قرار بود پول بده برم برای خودم کفش بخرم . اما حقوقم رو هنوز نداده. صاحب خونه ام هم منو از خونه بیرون انداخته . پدر سوخته ها مث اینکه ارث پدرشو نو از من می خوان...»

گفتم« برو به شورا ی محلی بگو . اونا موظفن که به تو یک جای موقتی بدهند.

گفت« اگه بدونن من اینجام منو به مملکتم بر می گردونن . فلان فلان شده ها مملکتم رو درب داغون کردند و حالا که اومدم اینجا برای کار ٬ هزار ادا و اطوار در می آرن. خونه داشتیم. کار و زندگی داشتیم. همه چی مونو ازمون گرفتن . گفتن میخوان ازادی بهمون بدن. ... گور به گوری ها در بدر مون کردند»

کفش اش را که دستش بود با عصبانیت بطرف جایی که من نشسته بودم پرت کرد. خورد به شیشه و کنار پای من روی کف قطار افتاد.
.
گرچه هیکلن از من قوی تر بود ولی آماده شده بودم که اگر حمله کرد با هاش گلاویز شوم. و با کتاب «ایدن کلوز » را که لوله کرده بودم همچینان بزنم توی چشمهایش که بابا قوری شود.
.
آدرنالین توی رگهایم جریان پیدا کرده بود وخونم به جوش آمده بود. سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و تا وقتی که حمله نکرده حرکتی از خودم نشان ندهم . منتظر بودم قطار به ایستگاه بعدی برسد و پیاده شوم. فاصله دو ایستگاه طولانی تر از همیشه به نظر می رسید.
.
در ایستگاه بعدی پیاده شدم. با قطار بعدی به سر کار رفتم. در اداره برق ها رفته بود و نگهبانها و مدیر تاسییسات در رفت آمد بودند. آن آرامش همیشگی بامداد بر هم خورده بود و من نتوانستم آنطوری که می خواستم به کار هایم برسم . و معنی سحر خیز باش تا کامروا باشی را الحق فهمیدم.

فریدون
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد